کد مطلب:210497 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

دست های باران
تردیدی نداشتم؛ اما می خواستم دلم محكم تر شود؛ فقط همین! نمی دانستم از كجا شروع كنم. نزدیكش شدم. تپش قلبم، تمام وجودم را می لرزاند. سلام كردم؛ جواب داد. چشم هایم را بستم. احساس



[ صفحه 85]



خوبی داشتم. باید حرفم را می زدم:

- در پی نشانه یی آمده ام! می دانید دلم...

لبخندی بر لب هایش نشست؛

- حرف دلت را بزن.

داشتم خودم را آماده می كردم. به خودم می گفتم «درد را باید گفت» ، اما چه قدر سخت بود؛

- به شما شك ندارم، ولی دلم....

صدایش آرامشم می داد؛

- آن كلیدی را كه در آستینت پنهان كرده یی، بده!

همین برایم كافی بود؛ مگر من چه می خواستم؟ با وجود این، كلید را تقدیم كردم. ناگهان شیر درنده یی از دست هایش ظاهر شد. دیگر بار، صدای زیبایش در دلم طنین انداخت:

- بگیر آن را و نترس.

به دست های بارانی اش نگاهی كردم. تمام بدنم داغ شد. و در دست هایم فقط یك كلید بود. [1] .


[1] بحارالانوار، ج 47، ص 117؛ از زبان «ابوالصامت».